روانپزشک شدم

برای مدتی کوتاه

                           خداحافظ !



بعد از مدتها یک پست دل شاد کن:

                                                      تولدت مبارک، مانی اسحاقی

هزاران تبریک به پدر ومادر نازنینش.

امشب ای ماه ، به درد دل من تسکینی


                          پدر نازنینم، دومین روز پدری است که بدون تو از راه رسیده، 

و چند هزارمین لحظه ایست که من در حسرت شنیدن صدایت، گرفتن دستهایت و نگاه کردن چشمهایت سپری میکنم

                     

                                       روز پدر بر تمام پدران مهربان مبارک

                                  

نگاه

چند ماه پیش، در یک شب برفی، دو زن میانسال برای ویزیت وارد اتاق شدند. دختربچه هفت هشت ساله ای همراهشان بود. از همان ابتدا، متوجه نگاه نگرانش شدم. بعد از نوشتن نسخه، یکی از آنها در مورد علل افسردگی در بچه ها پرسید. حدسم در مورد اینکه بیمار موردنظر، همین طفل است، با نگاه معنادار زن به دخترک، به یقین تبدیل شد.

پیشنهاد کردم به یک روانپزشک اطفال مراجعه کنند. با اشاره زن، کودک بهمراه خانم دیگر، از اتاق خارج شدند. زن گفت: دختر برادرمه. با من زندگی میکنه. پدر و مادرش هردو معتاد بودند. دوسال قبل، مادرش بعد از مصرف زیاد، جلوی چشم بچه تشنج میکنه. دو روز آی سی یو بستری میشه و بعد فوت میکنه.

گفتم: کاش میذاشتین با پدرش زندگی کنه. اینجوری از هردوشون جدا شده. بعد از چند لحظه که صرف فروبردن بغضش شد، گفت:پدرش مدتی قبل از این اتفاق، اینا رو ترک کرده بود. خبری ازش نداریم.

بقیه حرفهایش را نمیشنیدم.  داشتم به علل افسردگی در بچه ها فکر میکردم. و به جمع شدن چند علت در یک بچه. و به بزرگی این درد دربرابر  کوچکی این دختر...

آخرین تصویری که بعد از تزریق نارکوتیک دیشب  و قبل از سنگین شدن پلکهایم بیاد می آورم، نگاه نگران فرزندانم است.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: انگشتم را جراحی کرده اند. فقط یک دوز مصرف کرده ام!

حامی

همکاران 115 خانم جوانی را با افت سطح هوشیاری مشکوک به هیستری آورده اند. دو مرد و دو زن همراهان بیمار هستند. بیمار سابقه دیابت دارد و سه ماهه باردار است. تمام تلاشها برای باز شدن چشمان بیمار ناموفق است و بیمار تعمدا از دادن هرگونه پاسخ کلامی و حرکتی اجتناب میکند. از مرد جوانی که بنظر میرسد همسر بیمار باشد، میخواهم برای دادن شرح حال بالای سر بیمار بیاید. مرد مسن پیشقدم میشود و میگوید: هر کاری داشتین به من بگین. پسرم هوش و حواس درست و حسابی نداره. نگاه دقیقتری به مرد جوان میاندازم. با دهانی باز و چشمانی نیمه باز به نقطه نامعلومی مینگرد. دستورات درمانی لازم را به همکار پرستار میدهم. از خانمهای همراه بیمار میخواهم با او صحبت کنند، شاید به آنها جواب دهد.یکی خواهرشوهر و دیگری مادرشوهرش هستند. برای نوشتن آزمایشات لازم و گرفتن شرح حال از پدرشوهر بیمار، به ایستگاه پرستاری میروم. مرد میگوید: عروسم تو پرورشگاه بزرگ شده. طفلک محبت پدر و مادر ندیده. هرچندوقت یکبار این حالت بهش دست میده. شوهرشو هم که میبینین.... ولی.. من خیلی خیلی دوستش دارم. مثل دخترم... به اتاق بیمار برمیگردم. با صحنه دلخراشی مواجه میشوم. یک زن با شدت هرچه تمام، بر پاهای بیمار چنگ میزند و دیگری از موهای بلندش گرفته و سرش را به تخت میکوبد. با فریاد آنها را از اتاق بیرون میکنم. بیمار همچنان مقاومت میکند ولی در برابر قدرت اشکهایش کم می آورد. پیرمرد را به اتاق میخوانم. بالای سر عروسش می آید و او را به اسم صدا میزند. عروس بینوا آهسته برمیخیزد. سرش را روی شانه پدرشوهر میگذارد و زارزار گریه میکند. بغض راه نفسم را میبندد. از اتاق بیرون می آیم. دو زن پشت در اتاق با هم پچ پچ میکنند و هرازگاهی خنده های ریزی سرمیدهند. تا مرا میبینند بطرفم می آیند و جویای احوال عروسشان میشوند. جز نگاهی آمیخته با تنفر و ترحم چیزی برای گفتن ندارم.

درماتیت تماسی

سربازی همراه پدرش برای معاینه وارد اتاق شد. مچ هردو دستش بشدت قرمز بود. از خارش مچها هم شکایت داشت. در نگاه اول به درماتیت تماسی شک کردم. به این معنی که تماس با ساعت مچی، سایر زیورآلات و یا حتی لباس موجب بروز این نوع ضایعه پوستی میشود.
از او در مورد استفاده اخیر از ساعت یا دستبند جدید سوال کردم. پاسخ منفی بود. به پرسش در مورد پوشیدن بلوز یا پیراهن نو هم جواب منفی داد. 
و درست در آن لحظه که میخواستم به علل دیگر فکر کنم، گفت: چرا خانم دکتر! الان یادم افتاد. شور*تم تازه است!!!


خاطرات پراکنده(8)

اکسترن که بودیم، هرروز صبح باید برای بیمارانمان پروگرس نوت مینوشتیم. بدین معنی که بهبود یا بدتر شدن علایم و شکایاتشان را نسبت به روز قبل یادداشت میکردیم. سربازی در بخش بستری بود که زبان فارسی را بسختی تکلم میکرد. از بد روزگار، اکسترن این بیمار هم خانمی فارس زبان بود. یکروز صبح، اکسترن مزبور از بیمار میپرسد که آیا امروز مشکل یا موردی هست که لازم به ذکر باشد؟ سرباز نگونبخت هم برای اینکه نهایت ادب و نزاکت را در برخورد با یک خانم دکتر محترم، حفظ کند، به جای اینکه بگوید اسهال دارد، بعد از لختی جستجو در دایره لغات فارسی که معنایشان را میدانست، میگوید: خانم دکتر! من زیاد میر..نم!! _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._ چندی پیش، خانمی که از بیماران همسرم است، به مطب مراجعه میکند و بعد از بیان اوضاع و احوال بیماری زمینه ایش، افزایش ترشحات صبحگاهی چشمها را نیز ذکر میکند. بدین صورت: آقای دکتر، صبحها از چشمهایم مدفوع می آید! _._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._ خانمی را ویزیت میکردم که از مشکل افزایش فشارخون رنج میبرد. دخترش که همراهش بود گفت: خانم دکتر، مدتیست چشمهای مادرم پف کرده. رو به بیمار کردم و گفتم: مادر جان! از کی چشمهایت پف دارند؟ بیمار دستی به گوشه چشمانش کشید و فورا گفت: کو؟ کجا چشمهای من پ..خ دارند؟!!

از همدردی، همدلی و پیامهای محبت آمیز دوستان عزیزم سپاسگزارم. اعتراف میکنم که از بودنتان انرژی گرفتم. امیدوارم شمارا همیشه در کنارم ببینم و شریک شادیهایتان باشم. شرمنده که کامنتهای پست قبل بی جواب ماند. محتاج دعاهایتان هستم. برای برگشتن آرامش به زندگی متلاطم این روزهایم، محتاج دعاهایتان هستم.

شانه ای برای گریستن

دیشب خواب پدرم را دیدم. بندرت خوابش را میبینم. سالم و سرحال بود. مثل بیست سال قبل... کت وشلوار سرمه ای رنگی پوشیده بود و داشت سر سفره عقد برادرم، کنار مادرم عکس میگرفت. از سالم و سرپا بودنش متعجب بودم و بی اندازه خوشحال. ناگهان لوکیشن عوض شد و بازهم در اتاقش بود، روی تختخوابی که بیست سال شاهد صبر و شکیبایی و گاه ناله های خفیفش بود. خون بود که از زخمهایش فواره میزد و من فقط فریاد میزدم. از خواب پریدم.... تا همین یکساعت قبل بی وقفه اشک میریختم. مدتهاست که شانه ای برای گریستن میخواهم.